شـوق تو بهـر وصـل صبـوری گـداز بـود
در اوج با لهیبِ دلـت هم تـراز بود
یک لـحظه تا وصـال دگـر بیشتر نمـانـد
امّا به چشمِ شوقِ تو عمری دراز بود
از جان چو دست شستی و کردی ز خون وضو
محرابِ قتلگاهِ توهم در نماز بود
آن دم که بر گلوی تو خنجر کشید خصم
روحِ تو در کشاکشِ راز و نیاز بود
لب های تو که غرقهُ خون بود از جفا
با دوست از وفا همه در رَمز و راز بود
دشمن به کشتن تو کمر بسته بود لیک
درهای آسمان همه روی تو باز بود
هر زخم تیر شورِ جدا داشت در تَنَت
کز زخمه های راه عراق و حجاز بود
ای چهره ات ز طلعت گل دل نوازتر
روح تو از شُکوهِ قُلل سرفرازتر
Comments are disabled.