این کاروان که عازم سر منزل دل است
فارغ زره گشودن منزل به منزل است
گم گشته ای که راه به خورشید بسته بود
اکنون همو ز راهروانِ رهِ دل است
خورشید هم که قافله سالار این ره است
از رهروان روشن این راهِ مشکل است
بذرِ ستاره در شفق سرخ خوشه داد
زان کِشتگاهِ نور زمین را چه حاصل است
عشق ار ز کربلا رهِ خود تا خدا گشود
عقل زبون هنوز در آن پای در گل است
ای شهسوار عشق مرا جانِ سرخ بخش
عاشق نی ام ، هنوز دلم خام و عاقل است
دست مرا بگیر و از این ورطه وارهان
دستی که نامراد به گردن حمایل است
در کربلا دوباره خدا آدم آفرید
در کربلا حماسه و غم باهم آفرید
علی موسوی گرمارودی

Comments are disabled.