می گریم از غمی که فزون تر ز عالم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک کم است
پندارم آنکه پشت فلک نیز خم شود
زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است
یک نیزه از فراز حقیقت فراتر است
آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است
ما مردگانِ زنده کجا ، کربلا کجا !
بی تشنگی چه سود گر آبی فراهم است
جز اشک زنگِ غفلتم از دل که می برد ؟
اکنون که رنگِ حسرتِ آئینه دَرهم است
اما دلی که خیمه به دشتِ وفا زند
آیینۀ تمام نمای محرّم است
وین شوق روشنم به رهایی که از دل است
آغاز آفتاب و سرانجامِ شبنم است
آه ای فُرات ! کاش تو هم می گریستی
آسوده ، بی خروش ، روان بهر کیستی ؟
علی موسوی گرمارودی

Comments are disabled.